کوچینگ، شاهکلید قفلهای زندگی (قسمت دوم)
ادامه داستان ورود من به کوچینگ
همانطور که در مقاله قبلی خدمتتان گفتم من برای تغییر بزرگ در زندگی خودم وارد عرصه کوچینگ شدم.
برای تغییر و آگاهی و رشد شخصی خودم وارد این فضا شدم. بعد از چند ماه که از یادگیریهایم میگذشت
و هر روز شاهد آگاهی بیشتر از نحوه زندگیام بودم تبلیغ دوره تربیت کوچ حرفهای در باشگاه کوچینگ ایران را دیدم؛
کمی به فکر فرورفتم وبا خودم گفتم کاشکی چند سال زودتر این دورهها را دیده بودم و میتوانستم با یادگیری کوچینگ بهصورت حرفهای به افراد بیشتری کمک کنم!
خیلی از این موضوع ناراحت بودم و میگفتم از من سنوسالی گذشته و برای من دیر است که وارد شغل جدیدی بشوم؛
ولی ازآنجاکه آشنایی بیشتر با کوچینگ مخصوصاً حضور در کلاس خانم چگینی عزیز از آرزوهایم بود بلافاصله تقاضای مصاحبه با خانم چگینی عزیز را دادم به این امید که خانم چگینی دورههای َدیگری را به من معرفی نمایند.
روز مصاحبه باکمال ناامیدی حرف دلم را بیان کردم و ابراز تأسف که من دیر با کوچینگ آشنا شدم!
کاشکی من حداقل 10 سال قبل این سعادت را داشتم که با شما آشنا میشدم ومی توانستم در این دوره شرکت کنم.
خوشبختانه خانم چگینی عزیز با خوشرویی همیشگیشان بلافاصله گفتند الان دلت میخواهد چهکار کنی که نمیتوانی ؟
و چند سؤال دیگر پرسیدن که تا حد زیادی به من این آگاهی را داد که این دوره برای من هم مناسب هست
سن بیشتر = تجربه بیشتر = موفقیت بیشتر
در آخر جلسه مریم جون که مدیر برنامههای خانم چگینی بودند و در آن جلسه حضور داشتند و بیست سالشان بود به من گفتند
“اتفاقاً شما بهخاطر سنتان موفقترید چون تجربههای بیشتری دارید که ما جوانها آن را نداریم”
بعد از شنیدن این صحبتها صددرصد عزم خودم را جزم کردم که حتماً در این دوره شرکت کنم.
هدف اصلیام را رشد و آگاهی شخصی گذاشتم و این شد که من در مسیر پر از عشق و آگاهی کوچینگ قرار گرفتم.
هر جلسه کلاس برای من علاوه بر این که پر از آگاهی بود.
من را به اقدامهایی هر چند کوچک وامیداشت و هرچه جلوتر میرفتم پی میبردم که چقدر چیزهایی که در زندگیام همیشه فکر میکردم که آنها درست نمیشوند و به بهعنوان یک قفل که هیچ کلیدی نمیتواند آن را باز کند نگاه میکردم؛
ولی کوچینگ آنها را برایم باز کرد ویکی از قفلهایی که برای من همیشگی بود و من طی این سالها زیاد تجربهاش کرده بودم،
این بود که من همواره فکر میکردم، من باید همیشه آمادهبهخدمت برای دیگران باشم و بنابراین من زمانی میتوانم آنچه خودم دوست دارم انجام بدهم که دیگران کاری با من نداشته باشند و در واقع من خودم را با شرایط آنها وفق بدهم.
خوشبختانه من این چالش بزرگ در ماه سوم کلاسم داشتم و من باید برای 2 ماه به یک مسافرت خارج از کشور میرفتم.
برطبق عادت همیشگیام گفتم من علیرغم میل باطنی باید کلاسم را نیمه بگذارم وبا استادم صحبت کنم که بقیه کلاس را با دوره بعد بگذرانم؛
اما یک چیزی در ذهنم مانع از این شد که بلافاصله تصمیم بگیرم و آگاهیهایی که این مدت به دست آوردم من را در دوراهی قرارداد.
ادامه دارد.
درباره فرزانه صادقیان
نویسنده مقالات وب سایت لایف کوچ رتبه 1 کنکور سراسری بهتون کمک میکنم تا به بیش ترین حد توانمندی خودتون برسید!
نوشته های بیشتر از فرزانه صادقیان
دیدگاهتان را بنویسید